کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

دعوت به رقص

  کیانا خانوم گل خیلی عاشق رقصیدن هستش و هر وقت آهنگ پخش می شه می گه بیا با هم برقصیم، شب و من و کیانا تنها بودیم، گفت مامان آهنگ بذار برقصیم گفتم: باشه اما من حال ندارم برقصم . اولش یک کم رقصید، اما بعد از چند دقیقه گفت بیا یک کوچولو برقصیم و پاشدم و با هم رقصیدیم و گفتم من خسته شدم و نمی تونم، بعد گفت بیا لباس عروسم رو بپوش و چون تنگش شده بود با زور تنش کرد و رفت روی صندلیش نشست، گفت مثلا من عروسم و تو دوماد، بیا منو بلند کن و با هم برقصیم. واقعا خیلی خندم گرفت که این وروجک با هر سیاستی باشه اون چیزی رو که دلش میخواد سعی می کنه انجام بده. الهی مامان فدای این دختر خوشگلش بشه. ...
28 دی 1392

ترمه

  روز یکشنبه عمو عباس زنگ زد که دلم برای کیانا خانوم خیلی تنگ شده شب می یام دنبالت بریم خونه عمه زهرا، من هم وقتی از سرکار رفتم سریع حاضر شدیم و منتظر عمو عباس شدیم، کیانا خانوم خیلی خسته بود و خوابید و به عمو زنگ زدم که نزدیک خونه ما شدی تلفن بزن تا سریع پالتو بپوشیم و بیاییم بیرون . منتظر تلفن عمو بودم که زنگ خونه به صدا دراومد در رو باز کردم و یک دفعه دیدم که زن عمو طاهره همراه ترمه خانوم پشت در واییستادند، خدایا باورم نمی شد و واقعا خیلی از دیدن زن عمو و ترمه خوشحال شدیم . خدایا شکرت از این که نعمت به این بزرگی دادی و ترمه رو صحیح و سالم دادی . ...
25 دی 1392

خورشید چیبس و پفک می خواد

  باباجون به همره کیانا خانوم رفتند مغازه تا نون بگیرند و کیانا به بابایی گفته که بابا خورشید می گه چیبس و پفک می خوام اما من بهش گفتم که پول ندارم برات بخرم و بابایی اولش اینجوری  و بعد گفته می خوای من براش بخرم و کیانا خانوم هم با خوشحالی گفته آره. وقتی اومدند خونه و قضیه رو تعریف کرد من   و کیانا خانوم در حال بازکردن پفک . الهی مامان قربون این دختر با سیاستش بشه . عزیز دلم خیلی دوستت دارم. ...
25 دی 1392

مامان خوشحالم که این کارهارو انجام می دی

بعد از شیمی درمانی دوره پنجمم خیلی حالم بد بود و چند روزی خونه مامان عصمت بودیم و اصلا توان انجام هیچ کاری رو نداشتم و بالاخره به لطف خدا یک کم حالم بهتر شد و تونستم سرپا بشم. روز پنج شنبه که خونه بودم کارهام رو انجام دادم و غروب شیرموز درست می کردم که کیانا دستهاش رو گذاشت زیر چونش و من رو نگاه می کرد و یک دفعه گفت: مامان خوشحالم که این کارهارو انجام می دی، خسته نباشی مامان جون، واقعا نمی دونستم که بهش چی بگم و فقط بغلش کردم و بوسیدمش. خدایا به همه مادرها سلامتی بده و هیچ کودکی ناراحتی و مریضی مادرش رو نبینه آمین.
8 دی 1392
1